زمانه مرا نیز پیرکرد...من بامرور زمان شاهد سپید شدن گیس مادرم بودم شاهدچروک شدن دست های پر مهرش بودم جوانی ام فدای تو مادر مرا
ببخش...
تاریخ : جمعه 94/10/4 | 12:43 عصر | نویسنده : شبنم | نظر
مادرم هیچوقت نگفت دوستم دارد او دستش بندبود... بند گره زدن کفش من که هیچ وقت یاد نگرفتم دستش بند شستن لباسم بود... بند املای
خواهرم بود امامن هرشب مهربانی را در دست های پرمهرش که بعد از خواب برسرم میکشید خوب حس میکردم....دوست دارم مادر
تاریخ : جمعه 94/10/4 | 12:29 عصر | نویسنده : شبنم | نظر
هستی ام در هست توست ای مادرم
جان من بسته است به جانت مادرم
گرچه میدانم شعر در حدت نبود
آری در حدت بهشت است مادرم
تاریخ : جمعه 94/10/4 | 12:14 عصر | نویسنده : شبنم | نظر
سلام.. به زودی این وبلاگ بروز رسانی خواهد شد
تاریخ : پنج شنبه 94/10/3 | 9:12 عصر | نویسنده : شبنم | نظر